خاطره سلامی آشناو کاغذی که بار اندوهم را به دوش می کشد؛
تمام دل مشغولی این روزهایم را مسبب اند ...!
گونه هایم خیس می شوند از باران ،
جای غم روی شیشه ی تنهایی لحظه هایم جا مانده است ...
دلم اما... کویری بیش نیست؛
دیریست ساحل بغض نگاهم تنهای تنهاست ...!
امشب، مرغ خیالم به ابرهای سیاه پر میکشد
و فریاد رعد و بوی نم کاهگل ها فضا را پر میکند ...
زمان، عشق را فریاد میزند و
ثانیه ها توقف کرده به دشت و دچار شقایق شده اند ...
و من دوباره به سکوت کاغذ پناه می آورم و باز هم ابتدای دلتنگیست...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.